
جهان در دست عقل ابزاری
در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلیاللهعلیهوآله)، (جلسۀ 156، 14 محرم 1443) به تبیین موضوع جهان در دست عقل ابزاری میپردازیم.
در تداوم بحث معراج بهدلیل حاکمیت فرهنگ و تکنولوژی غرب بر جهان امروز، بحث شناخت ماهیت عقل و فلسفۀ غرب و شیطان عصر حاضر را شروع کردیم. زیرا ما نیز علیرغم تغییر نگرشی که به لطف انقلاب داشتیم و سعی کردیم از ظاهر دین به عمق و حقیقت آن برسیم، تحت این حاکمیت زندگی میکنیم.
علیرغم اینکه در زمینۀ مبارزه با سیاست غرب و استقلال سیاسی در کشورمان کارهای زیادی انجام شده و دست دشمن در جنگ سخت بسته شده، در زمینۀ فرهنگی و رشد آگاهیهای مردم کمتر کار شده است. متأسفانه همین غفلت، راه را برای سوء استفادۀ غرب هموار کرده که با جنگ نرم فرهنگ خود را بر افکار ملت تزریق کند و از روزنههای گوناگون تفکر مدرنیته در مکاتب گوناگون روشنفکری، دانشگاهها، رسانهها و دنیای مجازی نفوذ کند و علاوه بر شبههافکنی در رابطه با انقلاب و رهبری، به دین و عقاید ما نیز شبهه وارد کند.
پستمدرنیته هم که از جریان مدرنیتۀ غرب به ستوه آمده بود نتوانست کاری کند. حتی ما با آنهمه منابع دینی که در اختیار داریم نتوانستیم مقابله کنیم. چنانکه با وجود آیات و روایات فراوانی که در رابطه با زهد و آثار رغبت به دنیا داریم، روزبهروز بر تعداد هایپرها و تنوع کالاها و...، که همه بوی اومانیسم و سوژهمحوری میدهد افزوده میشود. لذا به یک حرکت شناختی نیاز داریم که ریشۀ همۀ جریانات مدرنیته و پستمدرنیته، تکنولوژی و توسعۀ غرب را بشناسیم. و شیطان یا عقل جزئی یا وهم را در عینیت خارجی تحت عنوان روحیۀ غربی بشناسیم که به چه کیفیت و کی و کجا در زندگیهایمان وارد و حاکم شده است.
ما این مباحث را هم از منظر عقلی و هم نقلی بررسی میکنیم تا حقایقی که تحت عنوان عقل قدسی در وجودمان داریم و از آن غافلیم برایمان منکشف شود و با حمل این حقایق در وجودمان، دشمن را در افکار و اندیشۀ خود و همچنین در جامعه پیدا کنیم و آرامآرام از روحیۀ سکولاری و راحتطلبی رها شده، حرکتمان در راستای انسان کامل قرار گیرد و جایگاه خود را در حقیقت دینی و غیبی خود پیدا کنیم.
دانستیم عقل غرب با عقل قدسی فرق میکند. سرچشمۀ انسانمداری، هوامداری، نفس امارهمداری و تمام جریانات بعد از رنسانس، همین عقل و فلسفۀ دکارت است که جامعترینشان آمریکا شیطان بزرگ است که سیاست را ابزاری قرار داد تا طرز تفکر و نوع نگاهش به هستی و انسان را در افکار جاری کند.
دکارت در کتاب «تأملات در فلسفۀ اولی» توضیح داده که بعد از جریان رنسانس و استثمار کلیساها که نبودِ خدا و مسیح حقیقی را در زندگیهای مردم دید، شک کرد. او ابتدا در موجودات و آنچه که میدید شک کرد که از کجا معلوم مثلاً چیزی که من میبینم آسمان است، زمین است و...! بعد در بودن خودش شک کرد، وقتی یقین کرد هیچچیز در بیرون عامل اثر و مؤثر در چیزی نیست، رسید به خودش و دید که خودش را نمیتواند انکار کند که میاندیشد و گفت: «من میاندیشم پس هستم.» در نهایت رسید به اینکه یکی هست که من با اندیشهام او را میشناسم؛ یعنی خدایی را اثبات کرد که با اندیشۀ خودش آن را ساخته بود.
مکتب دکارت «کوجیتو» است که از عبارت «من میاندیشم پس هستم» گرفته شده است. او در مکتبش اصالت را به انسان و عقل انسانی میداد که میتوانست خدا، موجودات و همه چیز را در ذهنش تصویر و تعریف کند و همین خدای ساختۀ ذهن خود را حافظ و علت ابقای خود میدانست!
بر این اساس عقل خودبنیاد انسان (ذهن) به جای عقل قدسی نشست و ملاک و مبنای تشخیص و شناخت خیر، شر، پیشرفت، سعادت، شقاوت، اخلاق و حتی خدا شد و آرامآرام مکتب بودایی و هندی و سایر مکاتبی که به یک مبدأ غیبی باور داشتند (هرچند مکتبشان بر پایۀ وحی نبود) کنار رفت. درحالیکه انسانیت انسان به عقل قدسی است و تنها با عقل قدسی است که میتوان خدا را شناخت، خدایی که هست، نه خدای ساختۀ ذهن انسان.
گوهر و ذات مدرنیته و شاخصههای توسعۀ مدرن و تکنولوژی امروز، بر اساس مثلث اومانیسم، سکولاریسم و سوبژکتیویسم[1] جا گرفت و عقل شد عقلانیت ابزاری و خودبنیاد انسان. فلسفۀ دکارت جهانی را ساخت که همۀ دنیا اسیرش شدند، درحالیکه عقل قدسی، جهانی که هست را در ارتباط با انسان معرفی میکند.
دکتر داوری اندیشمند و فیلسوف مخالف تفکر دکارت میگوید: غربزدگی بر تمام دنیا حاکم شد. منتها اروپای غربی، آمریکای شمالی و ژاپن، غربزدۀ فعال هستند چون با این طرز تفکر به گسترش توسعه، علم و تکنیک نیز پرداختند، درحالیکه کشورهای جهان سوم، غربزدۀ منفعل و ناقص هستند که نه از خود چیزی تولید میکنند و نه ماهیت مدرنیته و تکنولوژی و توسعه را میشناسند؛ بلکه تنها ابزاری هستند در دست عقل ابزاری.
به نظر دکارت هر چیزی که با عقل جزئی انسان مطابقت میکند واقعیت دارد. پس خدا، دین، پیغمبر، وحی، فرشتگان، برزخ، قیامت، عالم قبل از دنیا، که با عقل جزئی سازگاری ندارند، مطابق با واقع نیستند. همین نگاه او «بشر» (حیوانی که عقل جزئیاش کامل است) را جای «خدا» نشاند.
دکارت یگانه موجود تزلزل ناپذیر در هستی را «ذهن انسان[2]» معرفی میکند. ذهن انسان سوژه و فاعل شناسا است و همۀ موجودات و خدا قائم به او هستند؛ یعنی ابژۀ او هستند. او عقل بشر را یک عقل مستقل معرفی میکند، البته منظور او همان عقل ریاضی است و معتقد است که این عقل بشری قادر است وجود را بشناسد. در نگاه دکارت وجود، ابژۀ انسان است. بنابراین خدا و جهانی در خارج و مستقل از ذهن وجود ندارد.
کانت برای پاسخ به اشکالات شکاکان و ایدئالیستها پیشنهاد کرد که در عالم فلسفه، انقلابی کپرنیکی به راه اندازیم و به جای اینکه به دنبال شناختِ مطابق با جهان واقعی (عالم عین) باشیم، به دنبال شناخت واقعیتی باشیم که مطابق ذهن و قوای ادراکی ما ساخته شده باشد. او مدعی شد که تنها راه فرار از شکاکیت و ایدئالیسم همین است که صرفاً به دنبال شناخت واقعیتی باشیم که به ذهن آمده و ذهنی شده است؛ یعنی به شناخت دنیای خودساخته (عینِ ذهنی) بسنده کنیم و تصور ذهنیِ یک شیء را خود شیء (خود واقعیت) در نظر بگیریم. او می پنداشت که اگر انسان به جای «واقعیت مستقل از خود» به دنبال شناختنِ «واقعیت ساخته شده توسط قوای ادراکی خود» باشد، یقینی بودن ادراکاتش تضمین میشود.
به این ترتیب جهان خارجی و خالق جهان خارجی را نفی کرده، انسان را اثبات کرد که خالقش هم همان است که خودش تصور کرده است. بنابراین اشیا در خارج تعریفشده نیستند، بلکه همۀ اشیا آن چیزی هستند که در ذهن انسان تعریف شدهاند.
براساس این نگاه، عقل خودبنیاد و ابزاری انسان برای کسب معرفت نسبت به همهچیز کفایت میکند. عقل خودبنیاد هیچ یک از مراتب عقل نیست، بلکه همان ذهن است. عقل خودبنیاد با ویژگیهایی که دارد، مختص عصر مدرن است آن هم نه تنها در اروپا و آمریکا بلکه در کل جهان. مثلاً کشوری مثل ژاپن را غربگرای فعال و مستقل کرد و آسیا را غربزدۀ منفعل.
امروز وظیفۀ ما شناخت این فرهنگ و شناساندن آن به نسل جوان است. باید بدانیم تحت حاکمیت این فرهنگ قرار داریم و اگر نتوانیم با شناخت صحیح، خود را از آن رها کنیم، بدون اینکه بدانیم خدایی را عبادت میکنیم، که همان خدای خودساختۀ غرب است.
اندیشۀ دکارت کاری را با دنیا کرد که در طول تاریخ اسلام، سقیفه با اسلام کرد! سقیفه زمینۀ حکومت معاویه را که تحت تأثیر روم (غرب آن زمان) بود، فراهم آورد. و به جای حاکمیت عقل محمدی و علوی، ذهن خلیفۀ اول و دوم حاکم شد. و متأسفانه مسلمانان نهتنها سقیفه را نشناختند و این حاکمیت را پذیرفتند، بلکه امروز غرب را هم نشناختند و حاکمیت این فرهنگ را هم پذیرفتند.
خصوصیات عقل دکارتی:
- عقل دکارتی، معطوف به غایات و اغراض عملی صرف است. مثل اخلاق عملی غرب که در ظاهر خوب و موجه است، اما دروغ و حقهبازی و کشت و کشتار و خیانت در درونشان غوغا میکند. برعکس ما که درونمان پر از محبت اهلبیت(علیهمالسلام) است اما در اخلاق عملی ضعیف هستیم.
- قلمرو عقل دکارتی، طبیعت مادی است. و ما این ویژگی را در سقیفه میبینیم. طوری که اولین کار ابوبکر بعد از شنیدن خبر وفات پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) تطمیع اهل مدینه بود، به گونهای که دستور داد خانههای اهل مدینه را از خوردنیها پُر کنند.
- عقل دکارتی همواره در صدد ایجاد قدرت پیشبینی و کنترل طبیعت و روابط اجتماعی و طرح و برنامهریزیها جهت امر معاش است. عقل دکارتی کارش تعرض به طبیعت و به کارگیری آن است در مسیری غیر آنچه که برای آن خلق شده است. انسانها اُبژههایی هستند که امر معاششان در دست حاکمان سیاسی است و آنها برای حفظ این موقعیت تنها عنصر سعادت انسان را حاکمیت مدرنیسم معرفی میکنند. حالا مهم نیست در این جریان چه بلایی بر سر طبیعت و خدا و خود انسان میآید!
این عقلانیت ابزاری رفتهرفته جایگزین عقل قدسی میشود تا جایی که عقل قدسی به غیبت تام میرسد. تأثیر این فضا به گونهای است که حتی مذهبیون فرقهفرقه میشوند و روشنفکرها به جای گزارههای متافیزیکی دین و وحی به فلسفههای غربی رو میآورند و عقل شهودی و قدسی مورد انکار و تردید قرار میگیرد. تنها راه عبور و گریز از این فلسفه، فقط تفکر و تعقل همراه با شناخت درست است.
قبل از دکارت، چیزی به عنوان سوژه یا ذهن بشر وجود داشت، اما برای آن عینیت خارجی قائل نبودند. فقط آن چیزی بود که در ذهن بود. اما دکارت سوژه را این طور توضیح میدهد که همهچیز در ذهن وجود دارد، و هیچ چیز در خارج وجود ندارد. او سوژه را یک جوهر خارجی معرفی کرد؛ بشر متوهمی که ابژههایش، توهماتش هستند. درست مانند یک مالیخولیایی یا یک آلزایمری که توهماتش را میآفریند و با آنها زندگی میکند، شبیه دنیای مجاز امروز که دنیا براساس آن میچرخد.
اکثر ما نیز با واقعیتها زندگی نمیکنیم بلکه تمام حب و بغضهای ذهن ما برایمان عینیت خارجی پیدا میکند و ما میبینیم و با آنها زندگی میکنیم!
خلاصۀ نظریۀ دکارت: اصل نخستین هستی «من» هست که همهچیز با او شناخته میشود. انسان عبارت است از بنیان مشخصی که موجودات و حقایق بر مبنای ذهن او متمثل میشوند. لذا به غیر از ذهن انسان، هرآنچه که هست، از خدا، افلاک، جهان، حیوان، نبات، جماد، و...، تصور و تمثلی از ذهن انسان است و واقعیت خارجی و عینی ندارد. بنابراین مبدأ و خالق خارجی و معاد خارجی هم وجود ندارد؛ پس به هیچ دردی جز اینکه انسان تمثل دلخواهی از آنها داشته باشد نمیخورند.
[1]- ذهنیتگرایی
[2]- بهتر است به جای انسان از لفظ بشر استفاده شود، زیرا عقل انسان عقل قدسی است و عقل جزئی یا ذهن در مرحلۀ بشری انسان است.
نظرات کاربران